نوروز همواره اندیشگاهی بوده است تا نو شدن و تازه انگاری را از یاد نبریم و این روند شکوفایی و پای گذاشتن از سردی و تاریکی به گرما و تابش، همیشه در یادمان بماند.
طبیعت براستی می آموزد که ببین چگونه از جان می رویم، سبز می شوم، می تابم و می زایم و این افزایش زیبا و دگرگونی است.
امروز در سرایی ویران و آزمند، وازده و وامانده، سرد و تاریک به رخوت نشسته ایم و هوای تغییر داریم. آرزو می کنیم روان زندگی نیز تغییر کند تا شاد و رقص کنان احساس آزادی کنیم و سخت این امید را طلب می کنیم.
اما این امید میسر نمی گردد مگر آنکه نخست روان خود را نو کنیم. به دیگر سخن کافی است دریابیم اگر روان و هستی این سرا تاریک است از آن رو است که من شمعی نیافروختم و حاضر نشدم از تاریکی روان خود بیرون شوم. می خواهم خود در این حال بمانم اما روان هستی و سرای من نورانی شود. این خودخواهی، خودپسندی و ستیز با حقیقت را اگر تاب آورده ایم از بخت بلند بوده است اگرنه بسیار ناروا است که تغییر و نو شدن را ببینیم و بفهمیم و آرزو کنیم، اما خود تغییر نکنیم.
فرمول طلایی در این پردازش این است که کافی است به خرد، تاریکی را در خود بشناسیم، به راستی و حقیقت هستی دست دهیم و به شجاعت از آن تاریکی بیرون آییم، آنگاه نه تنها حق آرزوی تغییر داریم بلکه به آن دست زده ایم و این تخمه پراکنده خواهد شد تا این نو روانی ادیم گسترده ای گردد که بیا و ببین.
شاید هنوز به دروغ و فریب آراسته ایم، پس دست کم یادمان باشد تا در پی فریب حقیقت و راستی هستیم، انتظار تغییر بی معناست.
دروغ اسلام ننگین به روشنی برملا شده، و شکوه و راستی و نیکی و خرد و ایرانیت را نیز پیش روی داریم، تا از آن دست نکشیم به این نمی رسیم.